میلاد نور مبارک

- ۰ نظر
- ۰۹ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۴۳
زندگی شما میتواند به زیبایی رویاهایتان باشد.
فقط باید باور داشته باشید که میتوانید کارهای سادهای انجام دهید.
در زیر لیستی از کارهایی که میتوانید برای داشتن زندگی شادتر انجام دهید، آورده شده است.
هر روز آنها را به کار بگیرید و از زندگی خود در این سال لذت ببرید.
سلامتی:
1- آب فراوان بنوشید.
2- مثل یک پادشاه صبحانه بخورید، مثل یک شاهزاده ناهار و مثل یک گدا شام بخورید..
3- بیشتر از سبزیجات استفاده کنید تا غذاهای فراوری شده.
4- بااین 3 تا E زندگی کنید:
Energy (انرژی)
Enthusiasm(شورواشتیاق)
Empathy(دلسوزی و همدلی)
5- از ورزش کمک بگیرید.
12.00
به وب سایت ایور رای دهید
رقابت در جشنواره وب ایران شروع شد.
جهت رای دادن به وب سایت روستای ایور به لینک زیر رفته و با نوشتن ایمیل خود به وب سایت ایور رای دهید
توجه : بعد از ثبت رای حتما به ایمیل خود مراجعه کرده و رای خود را نهایی کنید
دقت کنید که بعد از ثبت رای باید با مراجعه به ایمیلتان روی لینک تایید رای کلیک کنید
مھربانــترینم ، دوستت دارم ...
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در
زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ،
بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو
کجا بود ؟
گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام
لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو
اینگونه ھستی .
من ھمچون عاشقی که به
معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ،
اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارھای
روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه
میـشود تا ھمیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود
که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ،
تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از
این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .
گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزی ات دادم تا صدایم
کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت
فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی .آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد
که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا
آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من
مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا
گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم.
گفتم :مھربانــترینم ،
دوستت دارم ...
گفت : عزیزتر از هرچه
هست ، من هم دوستت دارم
...
التماس دعای فرج